علی عزلتی مقدم
علی عزلتی مقدم

علی عزلتی مقدم

با یه شکلات شروع شد

با یه شکلات شروع شد 
من یه شکلات گذاشتم تو دستش 
اونم یه شکلات گذاشت تو دستِ من 
من بچه بودم،اونم بچه بود 
سرمُ بالا کردم،سرشُ بالا کرد 
دید که منو می شناسه.....خندیدم 
گفت:دوستیــــم 
گفتم:دوست ِ دوست

  ادامه مطلب ...

قاضی فرمودند

قاضی فرمودند: بچه را وسط بگذارید و هر زن از یک طرف دست کودک را بکشد. آن دو زن آنقدر کودک را کشیدند که از وسط نصف شد.
قاضی کمی جا خوردند و فرمودند: قاعدتا نباید اینجوری می شد!

.کسی جزء تو نبود

ای نارفیق ..... به کدامین گناه ناکرده ... تازیانه میزنی بر اعتمادم زیر پایم را زود خالی کردی سلام پر مهرت را باور کنم یا پاشیدن زهر نامردیت را خنجری از پشت در قلبم فرو رفت پشت سرم را نگاه کردم...کسی جزء تو نبود

عاشق باش

عاشق باش! جوری عاشق باش که انگار خاک برسر تر از تو وجود نداره:| :|

کـــــارِ مــــــن نــــــیست ....!!!

مـــــن!!

نبودنت را ، تــــــاب می آورم...

رفتنت را ، تحمـــــّل میکنم...

فراموش شدنم را ، بــــاور میکنم...

امــــــا......

فــــــراموش کردنــــــت...دیگر...

کـــــارِ مــــــن نــــــیست ....!!!

از دل برود هر آنکه از دیده برفت

از دل برود هر آنکه از دیده برفت
کلن خالی بندیه
لامصب اصلن هم نمیره
خیلی بیشتر هم میمونه

دوست داشتن های امروزی...


دست از پا خطا کنی تعویض می شوی، همین حوالی کسی شبیه توست!این است دوست داشتن های امروزی...

جاتوووون خالی دیروز


جاتوووون خالی دیروز
سوار یه سیستم صوتی شدم طرف روش پراید بسته بود :دی

من هر آنچه بخواهم رو به دست میارررررررررم.

یه روز یه دختر جوون سوار اتوبوس شد و کنار یک راهب با خدا و زیبا نشست ..... و خیلی بی ادبانه و با تکبری خاص و بی مقدمه ازآن مرد با دین خواست که باهاش س-- داشته باشه....... !!!! مرد راهب با خجالت و شرم سریع جواب رد داد و پیاده شد...... راننده اتوبوس قضیه رو فهمید و به دختر گفت من میدونم چطور میتونی با اون س-- داشته باشی.
اگه بخواهی به تو خواهم گفت !
اون راهب هر نیمه شب میره به قبرستان قدیمی و دعا میکنه تا خدا گناهانی که در گذشته انجام داده ببخشه و تو باید مثل فرشته‌ها لباس بپوشی و بهش بگی :خدا اون رو بخشیده..
دختر افاده ای پوز خندی زد و به فکر فرو رفت و خلاصه به نزدیکترین فروشگاه لباس رفت نیمه شب دختر آماده شد و به قبرستون رفت و دید راهبه زانو زده و مشغول دعا کردنه
دختر گفت: ببین خدا دعاتو شنیده و اگه میخوای بخشیده بشی باید با من س-- کنی.
راهب ابتدا نگران شد ولی قبول کرد.
وقتی کارشون تموم شد دختر پرید و ماسکشو در آورد و گفت:منم همون دختر صبح .... دیدی حریف من نشدی .... من هر آنچه بخواهم رو به دست
میارررررررررم.

راهب هم پرید ماسکشو درآورد و گفت:اینم منم راننده اتوبوس


تو اگر نگران من بودی نمی رفتی

 
خسته ام از تکرار شنیدن
مواظب خودت باش
تو اگر نگران من بودی نمی رفتی
به سادگی میماندی
گاهی فقط
با یک نگاه...
با یک نفس شاید
مواظبم بودی
پس بگذارو بگذر..