گاه کوچکم می بینی و گاه بزرگ...

 گاه کوچکم می بینی و گاه بزرگ...

نه کوچکم ..نه بزرگ..
خودت هستی که دور و نزدیک می شوی....

مرا به خودم پس بده

مرا به خودم پس بده از این لیوان قهوه که هنوز خالی نشده پر می شود ...از ایستادن های بی هدف جلوی آیینه ...از این وب گردی های بی هدف ...از این گوشه نشینی های بغض آلود..... از این آشفتگی ذهن...از این قبرستان گردی ها و حتی این یاوه گویی های بی واژه ،از همه و همه خسته شدم ...معامله می کنم همه چیزهای زمینی ام مال تو ...هر چه را خواستی ببر ،نخواستی دور بریز ...تنها مرا به خودم پس بده ...!!

همه می خواهند روی قله کوه زندگی کنند

 همه می خواهند روی قله کوه زندگی کنند ، اما تمام شادی ها وقتی رخ می دهند که در حال بالا رفتن از کوه هستند.

وقتی یه مشترک، «مورد نظر» هست ولی در دسترس نیست، 
ناچار میشی رو کنی به مشترکی که «در دسترس» هست ولی «مورد نظر» نیست

مردها

مردها
را با سبیل هایشان میشناسند
با قطر بازوهایشان
با کلفتی صدایشان
با جیب های خالی یا پرشان
با کفش های کهنه
یا اتومبیل آخرین مدلشان..
اما کسی مرد ها را با قلبشان نمیشناسد
قلبی که پشت غرور مردانگی شان پنهان شده
قلبی که بزرگتر از قلب کوچک شماست
قلبی که می افتد از دست ظریفی
قلبی که میشکند آرام و بی صدا
صدای شکستنش پشت صدای مردانه شان
به گوش هیچ ظریفی نمیرسد....

فرهاد

فرهاد میدانست صد سال نمیتواند کوه را بکند
فقط میخواست یک عُمر اسمش را با “شیرین” بیاورند . . .

زندگی کن و لبخند بزن ...

زندگی کن و لبخند بزن ...

نه به خاطر خودت!!!
بلکه به خاطر آنهایی که با لبخندت زندگی می کنند

 

به من میگفت : آنقدر دوستت دارم که اگر بگویی بمیر میمیرم!

به من میگفت : آنقدر دوستت دارم که اگر بگویی بمیر میمیرم!
باورم نمی شد . . . .!
فقط برای یک امتحان ساده به او گفتم بمیر . . !
سالهاست که در تنهایی پژمرده ام کاش امتحانش نمی کردم...!!

معلم عصبی دفتر رو روی میز کوبید و داد زد: سارا ...

معلم عصبی دفتر رو روی میز کوبید و داد زد: سارا ...
دخترک خودش رو جمع و جور کرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟
معلم که از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد:
چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ هـــا؟! فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت کنم!
دخترک چونه ی لرزونش رو جمع کرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:

خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن...
اونوقت می شه مامانم
اونوقت می شه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو ...

معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ...
و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد . .

راستش را بخواهی فاجعه ی رفتن تو چیزی را تکان نداد!!

راستش را بخواهی فاجعه ی رفتن تو چیزی را تکان نداد!!
من هنوز هم قهوه میخورم...
...قدم میزنم...
......
هستم اما
تلخ تر... بیشتر... تنهاتر

مخلص همه ی پدرها

وقتی پشت سر پدرت از پله ها میای پایین و میبینی چقدر آهسته میره ، میفهمی ... پیر شده

وقتی داره صورتشو اصلاح میکنه و دستش میلرزه ، میفهمی .... پیر شده
وقتی بعد غذا یه مشت دارو میخوره ، میفهمی چقدر درد داره
اما هیچ چی نمیگه....و
وقتی میفهمی نصف موهای سفیدش به خاطر غصه های تو بود
دلت..........میخواد.....بمیری